آبانآبان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

آبان گاه

خنده گل!!!!!!!!!!!!!

    ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان ای جانک خندانم من خوی تو می دانم تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان               ...
25 فروردين 1394

دخترم بزرگ شده،خانوم شده

          بودنت زندگي را معنا مي کند لازم نيست کاري انجام دهي سرو روان من همين که راه مي روي غر می زنی مي گويي مي شنوي مي خندي يعني همه چيز   پاره تنم،آبان بانو انشالله مامانی بلا گردونت بشه،انشالله مامانی دورت بگرده،انشالله مامانی فدات بشه.... اینقدر عاشقتم..اینقدر دوستت دارم..عاشق لبخند همیشگیتم..عاشق اون ناز نگاهتم...عاشق اون زیبایی غیر قابل وصفتم..عاشق اون حرکت ابروهاتم که گهگاه یکیشون را می دی بالا و با نگاهی بس لطیف..بس نوازشگر نگاهم می کنی... عاشق ثانیه های با تو بودن دلبندم....عاشق تک به تک چین و شکن موهای پشت سرتم...عاشق بزرگ شدن ...
24 فروردين 1394

شاداب...

      شاداب تر از صبحی دل پاک تر از باران روی مه تابانت چون غنچه گل خندان آن چهره نورانی تمثیل مه تابان قرص نگهت در شب چون دایره ای رخشان   لطیف ترین،آبان بانو مامان مژگان دورت بگرده،مامان مژگان پیش مرگت بشه...دخترم نازنینم..پاره تنم..چقدر تو خوش رو و خوش خنده ای..چقدر تو شیرینی..همیشه داری می خندی..وقتی بیدار میشی میایی تو هال (خونه بابابزرگ یا خونه خودمون) ...با خنده دلگشا میایی.ذوق می کنی..حرکات شیرین انجام میدی... تازگی ها هم یاد گرفتی..گل من وجانان می افتی..جیغ میکشی می خندی....تا میبینی جانان پیشه منه..تو هم از تو اتاق جیغ میکشی و میایی خودتو می اندا...
23 فروردين 1394

بامزه زیبا!!!!

    تو از همه جا شروع می شوی و من هربار بداهه می نوازمت از هر جای تنت سبز آبی کبود من لم بده، رها کن خودت را آب شو در آغوشم مثل عطر یاس فراگیرم شو بگذار یادت بگیرم.   یاقوتم،آبان بانو بامزگی و شیرنی تو ابتدا و انتها ندارد....حد ندارد...... این که یاد گرفتی همه چیز را با "دد" بگی الان گرفتی به جای مامان بگی "نانا" چشمک زدنهات... ولو شدنت تو بغل من ،بابای یا خاله...عشوه اومدن برای بابابزرگ.... لین شدن و هی بوس دادنت به ما..یا هی ماچ کردن خاله رقصیدنهات...حتی لوس شدن و لب ورچیدنهات..شیرینه..بامزه ای می فهمی دخترک زیبا..با مزه یا و من مرده تو..عاشق دل خست...
11 اسفند 1393

آبان در خانه بازی!!!!

      ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم؟ ﻫﻤﻪ رﻧﮕﻲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ آﻳﺪ و وﻗﺘﻲ ﻣﻲ روي دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﺳﺮاﺳﺮ بی رﻧﮓﻣﻲﺷﻮد؟ خورشیدم،آبان بانو چندماه پیش برای اولین بار شوما و خواهرت جانان گلم را بردیم خانه بازی نفس... از اونجایی که ما معمولا برای جانان برنامه ریزی می کنیم(چون شوما هنوز خیلی کوچیکی)...و بعد به تو خوش می گذره..اینبار هم به تو خیلی خوش گذشت..همش توی این استخر توپ بودی نفسم..عزیزم نور چشمم   بعدش هم چهاردست پا هرجا جانان رفت تو هم رفتی....   دیوانه و بی قرارتم ...
11 اسفند 1393

زیبای خواستنی من..وجود مقدس من

        خدا اگر بودم تو را به کسی نمی‌دادم برای خودم برمی‌داشتم و از کائنات می‌زدم بیرون. گوشه دلم،آبان بانو دخترکم نازنینم الان که این مطلب را می نویسم شما 1 سال و 3 ماه سن داری.دردو بلات تو جونم. الان دیگه کامل و درست راه میری..هرچند هرزچندگاهی چاهات می پیچه بهم می خورم زمین.اما وقتی می افتی زود برمیگیردی منو نگاه می کنی... من هم با توجه به حجم دردی که داری یا قربون صدقه ات می برم و بغلت میکن..یا تشویقت می کنم از جات بلند شی...   دلبندم همیشه داری می خندی...لبهای گل رزیت همیشه به خنده باز...ای قند من... از وقتی بیدار میشی و می آیی توی ها...
11 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبان گاه می باشد